يك سال زجر كشيدم
مهشيد ـ م 16 سال قبل وقتي 22 سال داشت به اتهام مشاركت در كلاهبرداري به زندان افتاد و يك سال را در حبس گذراند. او بعد از آزادي، زندگي متفاوتي را آغاز كرد و در اين سالها هرگز دوباره مرتكب جرم نشد. گفتوگو با مهشيد را بخوانيد:
چه طور شد كه دست به كلاهبرداري زدي؟
ماجرايش مفصل است، گذشتهها گذشته و قرار ما اين بود كه درباره بعد از آزادي از زندان حرف بزنيم نه قبلش، اما خلاصه بگويم كه عاشق پسري بودم و او من را وارد اين كار كرد و از چند نفر كه ميخواستند خانه بخرند كلاهبرداري كرديم و در نهايت هر دومان...
نگار برخلاف بسياري از مجرمان وقتي به گذشته برميگردد نه از فقر صحبت ميكند و نه از دعوا و كشمكشهاي خانوادگي، او البته مدعي است بيگناه بوده و جور پسرش را ميكشد. نگار گذشتهاش را اينطور شرح ميدهد: پدرم مغازهدار بود و مادرم خانهدار، ما مشكلي در خانواده نداشتيم اما چون درسم ضعيف بود كلاس سوم راهنمايي ترك تحصيل كردم. ديگر حوصله رفوزه شدن و تجديد آوردن نداشتم بعد از آن خانه ماندم تا اينكه در 18 سالگي شوهر كردم.
همسر نگار مردي به ظاهر متين و موقر بود. او ميگويد: شوهرم كار ميكرد و منبع درآمد داشت. بعد از ازدواج هم مشكلي بين ما پيش نيامد و من خيلي زود...
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمینو زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم که دیدم یه دختر بچه...
مرد به ماهيها نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور ميشد و دوريش در نيمه تاريكي ميرفت. ديوارهي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهيهاي جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن ميكرد. نور ديده نميشد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهيها در روشنايي سرد و...
رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر...
زن با -عصبانیت پای تلفن : “این موقع شب کدوم گوری هستی تو؟!”
مرد : عزیزم ، اون فروشگاه طلافروشی رو...
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و...
مکتب دار محله "مهاد مهین" (از محلات قدیمی شهر تبریز) به مادر کودک گفت فرزند شما هر روز پژمرده تر و منزوی تر می شود مادر گفت :...
یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:...
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که..
میگن زنان ایرانی ملکه هستند و نجیب اند .
« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :
چرا خانوماتون نمیتونن با ...
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد:...
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از...
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
ساعت 5 بعدازظهر اتوبوس همدان ـ تهران به ترمينال غرب تهران ميرسيد، دخترم اصرار كرد شوهرش را در آن ساعت به ترمينال ميفرستد كه مرا به خانه برساند.
من قبول نكردم، گفتم آن...
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما...
مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي...
پيامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادريس هنوز...
مردي براي ديگري شكايت مي كرد، "من مردي بيچاره و فقيرم، هيچ چيز ندارم."
پس مرد دومي گفت، "اگر فقير هستي...
دوروز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و...
در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد. يك روز ...
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه های شب هولمز بیدار شد و...
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و...
یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که ...
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ... منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و ..