از سمت باغ صداي گريه و ناله مي آمد . تمام گلها و درختان باغ ، غمگين و ناراحت بودند . بعضي از آنها سرشان را خم كرده بودند و به آرامي پيش خودشان ناله ميكردند . گلها همينطور آرام آرام گريه مي كردند مي گفتند : «آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابري و گرفته بود ، از خورشيد خانم هم خبري نبود . گلها كه چند روزي بود ، آفتاب را نديده بودند ، كم كم داشتند پژمرده مي شدند . بالاخره يكي از گلهاي باغ تصميم گرفت كه به جستجوي آفتاب برود . همينطور كه به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشيد را ديد كه پشت ابرها پنهان شده و به سختي ديده مي شود . او به خورشيد گفت كه تمام گلهاي باغ انتظارش را مي كشند و در غم نبودش غمگين و افسرده اند . خورشيد كه با جريان هواي جديد به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت كردن گلها را نداشت به سرعت از پشت ابرها بيرون آمد و شروع به تابيدن كرد . گل قصه ما هم كه تمام حواسش به تابيدن خورشيد بود ، دستهايش را به سوي آفتاب دراز كرد و بالا و بالاتر رفت و قد كشيد و بزرگ و بزرگتر شد . در حقيقت آن گل با گردش و حركت خورشيد ، مسيرش را تغيير مي داد و حركت مي كرد ، به همين دليل از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا مي زدند .
نظرات شما عزیزان: