اسب را گرفتند ولي چون سركش بود نتوانستند بر آن زين بگذارند . يزدگرد نزد اسب آمد و اسب در مقابل يزد گرد آرام بايستاد .
وقتي يزدگرد از آرام بودن اسب مطمئن شد ، زين را بر پشت اسب نهاد و چون به پشت سر اسب رفت تا قلاب زين را در زير دم اسب بگذارد ، ناگاه اسب با هر دو پايش چنان بر سينه يزدگرد كوبيد كه يزدگرد برزمين افتاد و بلافاصله جان داد و اسب هم فرار كرد و كسي از او اثري نديد !
مثل اينكه اسب مامور كشتن يزدگرد بود و پس از اينكه ماموريت خود را انجام داد بازگشت .
آري خداوند اساس دنيا را بر پايه عدل و انصاف قرار داده و بارها ديده شده است كه ظالمان در همين دنيا كيفر اعمال خود را ديده اند .
اين داستان برداشتي از كتاب داستانهاي شيرين ايراني3 ـ نشر پيمان ـ اسمعيل شاهرودي است .
نظرات شما عزیزان: